Archive for فوریه, 2009
اول عشق یا ازدواج
ازدواج و میل به جنس مخالف امری است که انسان هنگامیکه به سن بلوغ می رسد با آن دست به گریبان است که اگر نتواند مسلئل مربوط به آن را هوشمندانه تحت کنترل بگیرد می تواند مشکلات روحی برای فرد ایجاد شود.
با توجه به گسترش روز افزون وسایل ارتباطی و تاثیر پذیری زیاد جوامع از فرهنگ یکدیگر و اشتیاق بیشتر برای رفتن به سوی فرهنگی خاص حال به هر علت دختران و پسران جامعه امروز ما با تمام بگیر و ببندها بیشتر می توانند با هم در ارتباط باشند.حال با این اوصاف آیا شما معتقدید باید عشق قبل از ازدواج بوجود بیاید و دختر و پسر با هم رابطه داشته باشند و اگر تفاهم رسیدند بعد موضوع رسمی شده و قصه الی هذا…یا نه با توجه به معیار های تعریف شده که هر شخصی دارد دختر مورد نظر را با کمک خانواده یافته و سپس ازدواج کند و عشق بعد از ازدواج بوجود بیاید؟
شاید بتوان این گونه دسته بندی کرد ازدواج سنتی که عشق بعد از ازدواج بوجود بیاید که اغلب پدر و مادرهای ما این گونه بودند یا ازدواج غیر سنتی و معمول امروزی که قبل از ازدواج رابطه ای وجود دارد و به عشق قبل از ازدواج معتقدند!کدام نوع ازداواج موفق تر است؟فرهنگ امروز جامعه ما چگونه است و کدام را می پسندد؟ آیا می توان الگوهای رایج در فرهنگ غرب را در جامعه ایرانی پیاده کرد؟
داستان زندگی من و تو
شاید ما از آن دسته باشیم که دوران دبیرستان را در آرزوی دانشگاه سر کردیم و پس از تلاش فراوان و ورود به دانشگاه متوجه شدیم که نه تنها به آرامش و خوشبختی نرسیده ایم بلکه اکنون به تقلا و کوشش بیشتری برای کسب خوشبختی نیاز داریم. حال خوشبختی ما در گرو تمام کردن دانشگاه و گرفتن مدرک رویاییمان است.اما بعد چه می شود؟
آیا این بار به آرامش و شادی می رسیم؟ قطعاً نه.
باز هم تلاشی نو و آرزویی نو. اینبار در پی رویا و نیازی دیگر. شاید یک شغل خوب شاید هم یک ازدواج موفق و …
بعد از آن چه می شود؟ تازه مشکلات شغلی و خانوادگی و آرزوهای دور و درازمان پدیدار می شوند. و در نهایت روزی که به همه خواسته هایمان برسیم اینبار خود را مشغول نگرانی برای فرزندانمان و آینده ی آنها خواهیم کرد. و دوباره همان چرخه تکرار می شود.شاید زندگی یعنی تکرار مکررات و ناگهان این چرخه قطع می شود و مرگ…
چند سوال از خودمان؟
چگونه می توان در لحظه ی حال زیست و خوشبختی و شادی را در درون خویش یافت نه در بیرون از خود؟
چگونه می توانیم به دنبال خواسته ها و رویاهایمان برویم بدون آنکه خوشبختی و شادی خود را در گرو آنها بگذاریم؟
راه رهایی از وابستگی به خواسته ها و اهداف و در عین حال تلاش برای رسیدن به آنها چیست؟
خوشبختی چیست؟خوشبخت کیست؟آیا شما خوشبختید؟
طنز در ديوان حافظ شيرازی
فقيه مدرسه، دي مست بود و فتوي داد
كه مي حرام ولي به ز مال اوقاف است
مستي و راستي! انتقاد به دينداراني كه استفاده از اموال اوقاف را براي خود حلال ميدانستهاند ولي شراب را حرام!
در جاي ديگر در همين فضا ميگويد:
بيا كه خرقه ما گر چه وقف ميكدههاست
ز مال وقف نبيني به نام من درسي
***
در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو، اي سرو گلاندام، حرام است
استدلال رندانه! يادآور رباعي خيام كه: «مي گرچه حرام است، ولي تا كه خورد و… با كه خورد!»
سعدي گويد:
من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام
***
تيري كه زدي بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه كند، رأي صوابت؟
تير غمزه، تيري نيست كه خطا كند. خواجه، خود از همه بهتر بر اين نكته واقف است. منتهي لذتي كه عاشق از چشمك معشوق ميبرد، چيزي نيست كه او را كاملاً ارضا كند. از آنجا كه خواجه در پي تكرار درك لذت اوليه است، به اين شيوه رندانه، خواسته معشوق را جري كند تا بدون هيچ درخواستي تمنايش برآورده شود.
او ميگويد: «من حواسم جاي ديگر بود و متوجه چشمكي كه به من زدي، نشدم، حالا ديگر خود داني، هر چه شما بخواهي و صلاح بداني، همان درست است! »
***
سهو و خطاي بنده، گرش اعتبار نيست
معني عفو و رحمت آمرزگار چيست؟
اگر قرار باشد آدميزاد را به جهت اشتباهاتش در آن جهان عذاب كند، پس رحمت و بخشش پروردگار چه معني دارد؟ اين هم طعنهاي است به خشك مقدساني كه هركسي را جز خودشان درخور عذاب الهي ميدانند.
به قول خيام:
يا رب تو كريمي و كريمي كرم است
عاصي ز چه رو برون ز باغ ارم است
با طاعتم ار ببخشي، آن نيست كرم
با معصيتم اگر ببخشي، كرم است!
***
غيرتم كشت كه محبوب جهاني، ليكن
روز و شب، عربده با خلق خدا نتوان كرد!
اين بيت، ناخودآگاه خواننده را به ياد قضيه آن عرب مياندازد كه وقتي مادرش را با مردي در خلوت ديد، مادرش را كشت. گفتند: چرا آن مرد را نكشتي؟ گفت: من كه نميتوانم هر روز يك مرد را بكشم؟
و همچنين «اسكندر» كه كسي به او گفت: فلان سرباز دون پايه تو، عاشق دخترت شده است! او را بكش. «اسكندر» گفت: اگر قرار باشد هر كس كه با ما دشمن است، بكشيم و هركس را هم كه دوستمان دارد، بكشيم، ديگر كسي نميماند كه بر او حكومت كنيم!
***
ابولفضل زرويي نصرآباد
گفته